داستان
روزی روزگاری در یک شهری قدیمی کیمیاگری با دختر شش ساله اش شهربانو و همسر باردارش پرنیان زندگی میکردند، پرنیان هنگام زایمان از دنیا میرود و دختری با نام عسل را به دنیا میآورد.
همان زمان جادوگری به نام آفت که خودش دختری به نام الفت دارد، دایه عسل میشود. وقتی شهربانو و الفت هجده ساله میشود و عسل هم به سن دوازده سالگی میرسد کیمیاگر توسط فردی ناشناس ربوده میشود، در غیبت پدر، فشار آفت به بچهها بیشتر میشود و سعی میکند تا شهربانو را به عقد مردی میانسال درآورد. شهربانو با پناه بردن به آزمایشگاه پدر و با خوردن یکی از اکسیرهای دست ساز او توانایی دیدن مادر خود را پیدا میکند و متوجه میشود که مادر و پدرش زنده هستند و توسط دیوی طلسم و اسیر شدهاند. پرنیان آدرس فردی به نام ارژنگ را به شهربانو میدهد تا بلکه بتواند به او در باطل کردن طلسم کمک کند و از اینجا قصه ما شروع می شود….
کیمیاگر
همسر پرنیان که در زیرزمین خانه اش آزمایشگاه تولید اکسیر دارد.
شهربانو
دختر کیمیاگر و پرنیان که عاشق خانواده، جسور و عاقل است.
ارژنگ دیو
دیوی جوان و مهربان و عاشق موسیقی که تنبل و شلخته است!
پرنیان ( مادر شهربانو و عسل)
زنی جوان که هنگام به دنیا آمدن دختر دومش فوت میکند.
آفت
جادوگری که مادرخوانده شهربانو و عسل است.
بابا ابریشمی
مردی با سواد که محل شیشه عمر دیوها را میداند.
فسفودی خان
دیوی که مردم را طلسم کرده تا فقط فست فود بخورند و چاق شوند!